خاطرۀ استاد پناهیان از توپبازی با پسرش و یک گفتگوی ماندگار
- یک روز در خانه با پسرم مشغول توپبازی بودم که وقت اذان شد. به او گفتم:
- خُب، الان اذان گفتند، باید بروم نماز بخوانم.
- اِی بابا؛ بیا ادامه بدهیم!
- نه دیگه، الان اذان شده باید بروم نمازم را بخوانم. بعد میآیم ادامه میدهیم.
- من هم بیایم؟!
- نمیدانم. اگر میخواهی بیا!
- آخه الان برایم س